باباااااااااااااا
بابا فرهاد بعد از 14 روز دوري، از سفر كاري برگشت.
مااااااااا خوشحالييييييييييم
من و رويين ديگه داشت تحملمون تموم ميشد كه بابا فرهاد رسيد
پسركم وقتي بابا رو بعد از 14 روز ديدي، خيلي كاراي بامزه اي انجام دادي:
تا اونجايي كه تونستي هي صدا ميكردي بابا بابا
هر چند دقيقه يكبار دستت و نشون بابا ميدادي كه اوف شده تا بابا بوسش كنه
بابا داشت برات پيانو ميزد رفتي بابا رو از پشت بغل كردي و صورت قشنگت و چسبوندي به پشت بابا
با بابا رفتي حموم و كلي حال كردي
مي خواستم بخوابونمت بابا رو صدا كردي تا اونم پيشت بخوابه مبادا بابا دوباره در بره
ني و تار بابا رو نشون ميدادي و حاليش كردي برات بزنه و بخونه
خلاصه روز خيلي خوبي بود خانواده 3 نفرمون دوباره با هم بود و وقتي كه بابا، من و تورو بغل كرد
چشمات از خوشحالي برق ميزد و ي خنده خيييييييييلي قشنگ و با آرامش روي لباي قشنگت بود.
البته بابا فرهادم حسابي دلش تنگ شده بود كلي هم سوغاتي برامون آورد كه نشون ميداد جايي نبوده
كه من و تو در خاطرش نباشيم.
خدايا اين عشق و اين دوست داشتن و اين دلي رو كه براي هم ميتپه از ما و از تمام كسايي كه همديگرو
دوست دارن نگير.